اولین باری که فیلم رفقای خوب را در یک نوار ویدئوی اجارهای در سال 1991 دیدم، هنگام نقش بستن عنوانبندی پایانی گیج و حیران بودم. اگر شخصیتی کارتونی بودم، ستارههای رقصان دورتادور سرم به گردش درمیآمدند؛ مثل وایلای (کایوت کارتون دوندهی جاده یا همان میگ میگ). رو به شریک عاطفیم کردم و گفتم «تو چی فکر میکنی؟». گفت «فیلمی مختص پسرها است» و فهمیدم رابطهمان تمام شده… البته اینو شوخی کردم. (جدا شدیم چون من یک عوضی بودم.) امّا زن ها [واقعاً] رفقای خوب را درک نمیکنند. این فیلم واقعاً [فقط] یک درام جنایی مثل «پدرخوانده» نیست. بیشتر شبیه تصویر یک فانتزی مردانه است – محیطی متشکل از اسلحه به جای استخرهای شنا و دنبالهروهای بی کت و شلوار.
«رفقای خوب» در دنیایی جریان دارد که آقایان رویایش را در سر میپرورند. هنری هیل (ری لیوتا) ، جیمی محترم (رابرت دنیرو) و تامی (جو پشی) دقیقاً همان چیزی هستند که آقایان دوست دارند باشند: تنبل امّا قدرتمند، مرگ آفرین امّا بانمک، سرسخت، غیر احساساتی و بیش از هرچیز مورد احترام برادرانشان – گروهی کوچک از مردانی که همواره هوایت را دارند. زنان حس میکنند که وصله ناجوری برای این فانتزی هستند و این آزارشان میدهد.
این عقل کلها هیچگاه ملزم به کار کردن نیستند (سه دوست هیچگاه به خودشان زحمتی نمیدهند مگر گاهگداری برای اموری جالب، همچون دزدیدن یک کامیون (تراکتورِ تریلردار) که همین مسئله آزادشان میگذارد تا روزها و شبهایشان را به شکلی بگذرانند که مردها بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارند: همنشینی با گروه و حال همدیگر را گرفتن.
«رفقای خوب» در دنیایی جریان دارد که آقایان رویایش را در سر میپرورند. هنری هیل (ری لیوتا) ، جیمی محترم (رابرت دنیرو) و تامی (جو پشی) دقیقاً همان چیزی هستند که آقایان دوست دارند باشند: تنبل امّا قدرتمند، مرگ آفرین امّا بانمک، سرسخت، غیر احساساتی و بیش از هرچیز مورد احترام برادرانشان – گروهی کوچک از مردانی که همواره هوایت را دارند. زنان حس میکنند که وصله ناجوری برای این فانتزی هستند و این آزارشان میدهد.
این عقل کلها هیچگاه ملزم به کار کردن نیستند (سه دوست هیچگاه به خودشان زحمتی نمیدهند مگر گاهگداری برای اموری جالب، همچون دزدیدن یک کامیون (تراکتورِ تریلردار) که همین مسئله آزادشان میگذارد تا روزها و شبهایشان را به شکلی بگذرانند که مردها بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارند: همنشینی با گروه و حال همدیگر را گرفتن.
حالگیری به معنای اهانتهایی از سر صمیمیت است، آن هم ترجیحاً با مزین بودن مجلس به سیگار و بازی ورق. (مردهای «رفقای خوب» دائماً پشت میز کارت بازی نشستهاند.) زنان (به جز زنان جوان بوالهوس) نمیتوانند در زمانهای حالگیری حضور داشته باشند چراکه آنها همچون مامور کنترل حساسیتاند. آنها آزردهخاطر میشوند، به عدم وجود انصاف [در مردان] اعتراض میکنند، از خندیدن به تحقیرهای شرارتبار رویگردان میشوند. در فانتزی مردانه، تمامی اینها نابخشودنی است، بیش از حد جدی و زیادی کسالت بار است. آنها خواهند گفت یک دست دیگر [کارت] پخش کنید، یک دور دیگر نوشیدنی بریزید.
برای یک زن، «رفقای خوب» افرادی پَستاند. برای مردان، آنها نشاط بخشند، قهرمانند. صاحب موضع قدرتند. هِنری از دوران جوانی متوجه میشود که محل پارک خانوادهاش همیشه خالی است، حتی اگر ماشینی نداشته باشند. از پدرش پول بیشتری دارد. همانطور که خودش میگوید: «برای ما، اون آدمای خوشگل موشگلی که در ازای حقوق و دستمزد، بی حساب و کتاب برای مشاغل آشغالشون کار میکردند و هر روز با مترو سر کار میرفتند و نگران قبضهایشان بودند، مُرده بودند. آنها بی عرضه بودند. آنها شهامت نداشتند. اگر ما چیزی را میخواستیم، فقط بدستش میآوردیم.» این حقیقت که اسلحه نقش بسزایی در این داستان دارد – اینکه هر لحظه ممکن است کسی به هر دلیلی گلوله بخورد و صدمه ببیند – فقط خطر را افزایش میدهد و فانتزی [مردان] را هیجان انگیزتر میکند.
وقتی دخترانِ «جنسیت و شهر» دور میز صبحانه مینشینند، [طبق آنچه از آنها میبینیم] بسیار کلیشهای به نظر میرسند، اما قاعده آنها این است که در حین توضیحات و توصیفاتِ هر کدامشان، [بقیه] همواره دلسوز و حامی باشند، چراکه این مشکلات معمولاً حول محور مردان زندگانیشان میچرخد.
همانطور که «رفقای خوب» نشانمان میدهد، مردهایی که با هم میگردند، علاقه چندانی به صحبت دربارۀ زنان زندگیشان ندارند چون این موضوع زیادی واقعی است. ما بیشتر ترجیح میدهیم بجای صحبت درباره مشکلات و «حامی بودن»، به خندههامان ادامه دهیم و به صورت بیوقفه حال همدیگر را بگیریم.
در هستۀ خود، «رفقای خوب» داستانی درباره آداب حالگیری است که ما برای اولین بار در صحنۀ بداههای که بر اساس تجربه واقعی پشی ساخته شده است با آن آشنا میشویم. تامی پس از تعریف کردن خاطرهای بامزه رویش را به هنریِ خندان میکند و با لحنی تهدیدآمیز میگوید: «من کمدینم؟ دارم سرگرمت میکنم؟» تامی به طرز خطرناکی عصبانی میشود. هنری با تداوم حالگیری از خطر میگریزد: «برو عمهتو سیاه کن!». قاعده این است که مرد باشید، سرسخت باشید و همیشه مهمانی را ادامه دهید.
بیلی باتس (مرد بدشانس داخل صندوق عقب که به طرز غافلگیرکنندهای در آغاز فیلم نمرده است) آداب حالگیری را به دو شکل نقض میکند. اولاً او واقعاً یکی از اعضای گروه نیست (به خانواده جنایتکار دیگری تعلق دارد)، و دوماً در حین حالگیریِ تامی بحث جدیای را باز میکند، چیزی که حقیقتاً تامی را میآزارد: اینکه او زمانی به عنوان یک کفش برقانداز کار میکرده است. بیلی باید بمیرد. جلوتر، موری، تاجر کلاه گیس نیز به دلیل حالگیری نابجایش باید بمیرد.
حتی رابطه و نهایتاً ازدواج کارن (لورین براکو) با هنری بر پایه حالگیری بنا نهاده شده است. هنری از ملاقاتهای چهار نفرهی خودش و کارن با تامی و نامزدش خسته شده است، اما بعد از اینکه کارن را راضی به رفتن میکند و کارن به محل استقرار تاکسیها میآید، هنری مشغول وقت گذرانی با دیگر عقلکلها است و بر سر او فریاد میکشد. مردها این را دوست دارند و [با دیدنش] کِیفشان حسابی کوک میشود. کارن متوجه این نکته نمیشود اما او به طرز موفقیتآمیزی حال و روز هنری را از او گرفته است، از این رو که او بامزه ، سرزنده و جالب توجه است. کارن [بی آنکه مطلع باشد] وعدهی برقرار ماندن مهمانی (شرایط) را میدهد.
چه بر سر «رفقای خوب» میآمد اگر [داستان آن] توسط یک زن روایت میشد؟:
با جوانی در معرض خطر به نام هنری هیل آشنا شوید. او که از سنین پایین قربانی آزار جسمی فجیع بوده است و به واسطهی مسئولیت مراقبت از برادری معلول دچار آسیبهای روانی شده بود، در دوران کمبود و ضعف تاسفبار خدمات اجتماعی، طعمه عناصر جنایتکار محله خشن خود در شرق نیویورک میشود. در سنی تعیین کننده، زمانی که قربانیِ یک تیراندازی، در مقابل رستورانی که در آن کار میکرد از خونریزی درگذشت نسبت به خشونت، عاری از احساس شد. روی آوردن او به مافیا به مثابه فریادی از سر عجز است – نیازی برای یافتن یک قالب خانوادگی برای جایگزینی آن با خانوادهای که او هیچگاه فرصت شناختنشان را به دست نیاورده بود.
و چه کسی دوست دارد چنین فیلمی تماشا کند؟: هیچ مردی…