«پریسیلا»: بیوگرافی باشکوه و همدردانهی سوفیا کوپولا از پریسیلا پریسلی
اگر هالیوود را به منزله یک کارخانه ی رؤیاسازی برای خلق اسطوره در نظر بگیریم، درهمشکستن آن به معنای روایت حقایق به دور از تلفیقش با اسطورهسازیها است.
ساختهی تازهی سوفیا کوپولا که اقتباسی از کتاب سرگذشت سال ۱۹۸۵ پریسیلا پریسلی با نام «الویس و من» میباشد، فیلمی شفقتآمیز، رؤیایی و باشکوه است که رگههایی از هر دو جریان متقابل هالیوود را در خود جای داده است.
فرصت سینمایی مغتنمی است که حقایق دانسته و ندانستهی خصوصی پریسیلا را از نقطه نظر خود او تجربه کنیم و شاهد رابطهی پر اوج و فرودش با سلطان راکاندرول با آن چشمهای مژه مصنوعی باشیم. فیلم همچنین منبع قابل تکیه و شکوهمندی از افسانهی پریسلی هم هست؛ نامی پرآوازه که توجهات بسیاری را به خود جلب کرده است.
نقش اصلی که از بازهی زمانی ۱۴ سالگی تا ۲۴ سالگی پریسیلا را شامل میشود، کایلی اسپِینی بر عهده دارد و در کنارش، جیکوب اِلوردیِ مفتونکننده در نقش اِلویس پریسلی بازی میکند که [بواسطهی اجرایش] آستین باتلر (و نسخهی بازی شدهی الویس توسط او در فیلم “الویس” را) به حاشیه میراند. به لطف دوگانگی میان این دو، فیلم طنینی بس رسا دارد. هرچه نباشد، شخصیتهای به لحاظ تاریخی مشهور و افسانههایی محفوظ مانده همچون پریسیلا پریسلی، نمیتوانند از گسترش شهرت قریبالوقوعشان در نزد همنسلان خود جلوگیری کنند، لذا [به جایش] تصمیم میگیرند سُکان هدایت کشتی زندگیشان را خودشان بر عهده بگیرند.
بالا رفتن جذابیت موضوع فیلم به دوگانهای با زمان بندی اتفاقی هم مربوط میشود. این مسئله که «پریسیلا»ی سوفیا کوپولا با فاصلهای نزدیک از نمایش فیلم پر زرق و برق بَز لورمن، “الویس” به نمایش درآمده است – یک فیلم بیوگرافیک تزلزل ناپذیر، مشخصاً خوشایند و گاهاً توأمان ترسناک که بیشتر به دلیل سلطهی کشندهی کلنل تام پارکر بر زندگی الویس است- حسی شبیه به دریافت کادویی گران قیمت دارد.
«پریسیلا» دقیقاً در نقطه مقابل «الویس» بَز لورمن قرار میگیرد. همچون بدیلی متشخصانه و بی واسطه که حکم نسخهی مکمل و متفاوتی از روایت پُرشور لورمن را دارد.«پریسیلا»ی کوپولا از رنگبندیهای ملایم بهره میبرد، شخصیت «کلنل» را خارج از دنیای فیلمش نگه میدارد (هرچند که اسمش را به تناوب میشنویم) و از کلیشه های مربوط به فریادهای هواداران الویس و گنجاندن موسیقی و ترانه خوانی او صرف نظر میکند (به جز طنین نوازش پیانو از فیلم «به ملاطفت دوستم بدار») تا جا برای دیگر تصنیفهای آن دوران باز شود و نمونههایی که به طرز فوقالعادهای انتخاب شدهاند، مثل قطعهی «سرخ و شبدر»، به حال و هوای کار کمک کنند.
نتیجهی کار واسطهمندانه و به طرز باملاحظهای – همگام با پیشروی فیلم – زنانه است، [روایت] یک زن جوان غمگین، خسته و سراسیمه با مزایایی قابل ملاحظه در زندگیاش که در تلاش برای فهم وضعیت و شرایط موجود در زندگیاش – شاید حتی بلوغ – به سر میبرد.
استفاده از واژهی مزیت برای سوفیا کوپولا شاید اجتنابناپذیر به نظر برسد، چون به هر حال داریم دربارهی یکی از خانوادههای [منظور خویشاوندیاش با فرانسیس فورد کوپولاست] مشهور هالیوود صحبت میکنیم. راستش را بخواهید، پیش کشیدن مجدد مزیت پیشینهی کوپولا که در پی تأکید بر میزان دسترسی اجتماعی و اقتصادی او سر برمیآورد، خسته کننده است. جملهی «این همهی چیزیه که بلده»، شکایت معمول و دائمیای است که به عنوان اتهام روانهی او میشود، اتهامی که در نقطه مقابل، همتایان مذکر تکریم شدهی او (که لزوماً استعدادی هم ندارند) به کَرات از آن معاف میشوند.
بنابراین اجازه بدهید در عوض، دربارهی تجارب زندگی کوپولا از گذرگاه «پریسیلا» – نه از منظرگاه معطوف به یک مزیت، بلکه از نقطه نظری ادراکی و همدلانه – نگاه کنیم. کوپولا به نظر [به عنوان یک انتخاب] داستانگوی معرکهای برای احاطه یافتن بر سرگذشت پریسیلا به عنوان دختری که از ۱۴ سالگی، مردی بسیار مورد احترام و تقدیسشده را مورد تحسین قرار میداد و توأمان در کنار و زیر سایهی او قرار میگرفت به شمار میرود.
این دقیقاً تجربۀ پریسیلا است. این برای دختری جوان و شایسته، دختر یک سرباز مستقر در آلمان، فریبنده است. زمانی که او دعوتنامهای به خانه الویس دریافت کرد، پدرش نیز در سال ۱۹۵۹ در همان مکان خدمت می کرد. معصومیت چشمانِ اسپینی در قامت پریسیلا، به سرعت توجه الویس را جلب میکند، کسی ک اِلوردی صدای عمیق و مخملی و نگاه مسحورکنندهاش را بیعیب و نقص از آن خود میکند. الویس، مردی خجالتی و دلتنگ خانه که خود را وقف مادربزرگش کرده و مادرش را غمگین، ثابت میکند که از [تصویر] سوپراستار مشهوری که پریسیلا میشناسد دور است.
او (پریسیلا) به یکباره احساس ارادت خالص و معصومانهای نسبت به او (الویس) میکند، به خصوص زمانی که الویسِ درهم شکسته برای او با ملاحت لحن سفره دلش را دربارهی عمیقترین رازها و ترسهایش باز میکند و با وجود والدین نگران پریسیلا (با بازی آری کوهن و داگمارا دومینچیک)، این دو به ملاقات با یکدیگر ادامه میدهند و روز به روز پیوند میان خود را تقویت میکنند.
حتی بدون وجود فعالیت جنسی میان شخصیتها -ظاهراً تصمیم مشترک این زوج تا پیش از شب ازدواجشان در سالهای آتی در این زمینه تغییر نکرد – رابطهی آنها به عنوان یک بچه و مردی بالغ در موضع قدرت، به طرز عمیقی نامتناسب است. امّا به جای موضع شانهخالیکنندهای با منطقِ «قبلاً زمانه، زمانهی متفاوتی بود» برای توجیه وصالشان، کوپولا تلاش میکند تا به داستان زندگی پریسیلا به همان شکلی که واقعاً بوده است ادای احترام کند.
جنبههای شیرین، دوستداشتنی و دلنشینی از نمود عشقورزانهی زوج اصلی داستان در فیلم هویداست، امّا همچنین چند نمونهی دردسرسازش نیز انزوا و کنترل شوندگی را به دنبال دارد. آن وجوه تاریکتر زمانی نمایان میشوند که پریسیلا نهایتاً والدینش را قانع میکند تا با انتقالش به گرِیسلند – برای رفتن به مدرسهای کاتولیک در طول روز و ورود به دنیای اِلویس در شب هنگام – موافقت کنند. هدیهای که الویس به مناسبت ورود پریسیلا خریده – یک سگ کوچک دوست داشتنیِ در انتظار همبازی جدیدش است- همه چیز را دربارهی آنچه که پریسیلا باید انتظارش را در گرِیسلند داشته باشد توضیح میدهد؛ انتظاری که چندان بیشتر از همراهی با دوست چهارپای جدیدش و مصرف یک یا دو قرص برای راحتی بیشتر نیست.
طراحی لباس توسط طراح همیشگی کوپولا، استیسی باتات، که تداعیگر سفری به دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ است، با لباسهای مجلسی مسحورکننده، دامنهای کوتاه و کفشهای پاشنه بلند متناسب با لباسهای دختر مدرسهای، جملگی خیره کنندهاند. همچنین نقاشی گریسلند با محوطههای وسیع و اتاقهایش که به [کاخ] ورسای شخصی پریسیلا تبدیل میشود. اما زیبایی و زرقوبرق، به تنهایی هوس عشق، شهوت و توجه مرد مورد علاقهاش را برآورده نمیکند؛ همچنان که غیبتهای مکرر الویس و شایعات بیرحمانهی روزنامهها دربارهی او و همبازیهای زیبارویش وضع را بهتر نمیکند.
کوپولا با هوشمندی و مهارت تمرکزش را تماماً بر روی پریسیلای جوان میگذارد. ما فقط چیزهایی را میبینیم که او میبیند و شرایطی را پشت سر میگذاریم که خود او پشت سر میگذارد، زمانی که در شرایط تاریک و دنباله دار زندگی الویس، از طرف او نحوهی لباس پوشیدن، آرایش موها و صورتش همراه با محدودیتهایی که برای ابراز خودش به وجود آورده و نیز وضعیت تهدیدکنندهی جسمانیاش همگی بر او تحمیل میشوند.
مطابق با مسیر داستان، لنزهای فیلیپلاسورد حالتی تنگناهراسانه (کلاستروفوبیک) به خود میگیرند، به خصوص پس از ازدواج این زوج و تولد متعاقب لیزا ماری (که چند ماه پیش به طرز غمانگیزی به دلیل انسداد روده کوچک در گذشت). امّا همینجاست که کوپولا ضرباهنگ فیلمش را از دست میدهد. اغلب برشهای فشرده میزند و عجولانه از یک رویداد به رویداد دیگر در رفتوبرگشت است، این در تضادی واضح با انسجام و صبری است که در صحنه های پیشین شاهد بودهایم.
«پریسیلا» حسی شبیه به میانهرَوی میان اسطورهسازی الویس و نگاه منطبق با سوابق فیلمسازی کوپولا در تصویر کردن زنانی کوشا و جستجوگر را در دل ایجاد میکند. زمانی که پریسیلا در پایان فیلم به شیوهای سادهسازیشده، قاطعانه الویس را ترک میکند، ما شخصی بزرگتر از یک اسطوره را نظاره میکنیم. ما شاهد یک انسانیم.