ریدلی اسکات میگوید: «مسئلهام در مورد ناپلئون این بود که ماجرای این وسواس روی اون زن چی بود؟ همهمون میدونیم اون تو جنگ چه هیولایی بود و چهجوری فریب میداد و ویران میکرد و میکشت. بدون هیچ رحمی. اما پاشنهی آشیلش ژوزفین بود؛»
ریدلی اسکات: «فینیکس بهترین بازیگر برای چیزهای آسیبدیده است. ناپلئون او به نوعی شکسته است. و زن او عملا نابودش میکند»
منطقی است که از بواسیر آغاز کنیم. پنجرهای خوب برای دیدن این که ریدلی اسکات چه رویکردی را در آخرین، احتمالا عجیبترین و قطعا خاصترین حماسهی تاریخی خود پیش گرفتهاست. «ناپلئون یه سوارکار بود و از بواسیر رنج میبرد» وقتی از ریدلی اسکات دربارهی سکانسهای جنگی فیلم پرسیدیم، او همانطور که توپ بیسبال را پرتاب میکرد، به ما چنین پاسخ داد:
«اون رگای واریسی رو که بالای پا ان دیدی؟ من همچین چیزی ندارم تو ماتحتم، ولی اونا خیلی دردناک ان؛ اصلا هم خندهدار نیست. مثل این میمونه یه دندوندرد تو ماتحتت داشتهباشی. هیچ کاریشم نمیتونی بکنی.»
بنابراین ریدلی اسکات همان اول کار به سوالات شما دربارهی چیستی هموروئید و دربارهی این که خود او از این بیماری رنج میبرد یا نه؛ پاسخ داد.
اجازه بدهید به ناپلئون بازگردیم. «حس میکنم اگه ناپلئون روز نبرد واترلو بواسیرش نمیگرفت تاریخ مسیر دیگهای داشت. اینو شنیدی دیگه؟»ما نشنیدهبودیم. «اوکی. پس بذار برات ازش تو واترلو بگم.» او از یکی از مشهورترین نبردهای تاریخ سخن میگفت: «ناپلئون تو مستراح بود؛ بیرون بارون میاومد و اونم مشغول کار خودش بود. وقتی بلند شد و به توالت نگاه کرد، خون ریخته بود اونجا. بعدش کل روزو مشغول نبرد بود؛ عرقریزان و در جدال با بواسیر. دیوید اسکارپا فیلمنامهنویسمون بهم گفت این احیانا ناپسند نیست؟ من گفتم شاید، ولی دقیقه. آخرش اما تو فیلم نذاشتیمش چون زیادی حواسپرتکن بود.»
بنابراین بواسیر در فیلم نقشی ندارد. اما این مقدمه باید روشن کند که اسکات در این فیلم به دنبال چیست. فیلم حرکتی جوهری را نمایش میدهد؛ از ترفیع فرماندهی نظامی فرانسوی، از افسر به پادشاه تا فتوحات، ظهور، سقوط و رابطهی گیجکنندهای که او با ژوزفین دو بوهارنه داشت. کسی که از لحظهی نخستین دیدار تا هنگام مرگ ناپلئون روح او را آزرد. و بله! فیلم سکانسهای جنگی بزرگی هو دارا است. یک «مطالعهی شخصیت» واقعا عجیب و غریب!
این فیلم نه شجاعدل مل گیبسون است، نه 1917 سام مندس. قطعا مانند گلادیاتور اثر دیگر خود ریدلی اسکات هم نیست. پیروزیهایی در فیلم هست اما نه در حال و هوای قهرمانیها و چیزهایی مانند آن. خبری از سخنرانیهای هیجانانگیز هم در میدان جنگ نیست؛ خواکین فینیکس، بازیگر نقش ناپلئون چنین میگوید: «این چیزی بود که ما میخواستیم از آن پرهیز کنیم.» ناپلئون، او که گرسنهی غذا و رابطۀ جنسی و قدرت است، عصبی و منمنکنان شروع میکند و هر چه بیشتر مراتب دیکتاتوری را طی میکند، گستاخی و جسارتش بیشتر میشود. «اگر از طرف خودم صحبت کنم، همیشه قصد داشتم از فیلمهای بیوگرافی دوری کنم.» اما ناپلئون او را از این تصمیم منصرف کرد. در واقع این بازی پیچیدهتر از چیزی است که فکر میکنید؛ درخور موضوع فیلم و برداشت کارگردان از شخصیت ناپلئون. اسکات میگوید: «من همیشه اونو با اسکندر، هیتلر و استالین مقایسه میکنم. گوش بده؛ تو مملکتش کلی گند بالا آورد و همزمان به خاطر شجاعت و توانایی و سلطهاش ازش یاد میشه. خارقالعاده نیست؟» پس گفتوگو کمکم عمیق شد.
اسکات میگوید: «من همیشه ناپلئون رو با اسکندر، هیتلر و استالین مقایسه میکنم. گوش بده؛ تو مملکتش کلی گند بالا آورد و همزمان به خاطر شجاعت و توانایی و سلطهاش ازش یاد میشه. خارقالعاده نیست؟»
اسکات همان موقعی که شروع به اندیشیدن دربارهی ناپلئون کرد، با خود قصد ساختن فیلمش را کرد.
ماجرا به سه سال پیش برمیگردد. او بسیار سریع دست روی چیزی گذاشت که میخواست به سراغش رود. پیرمرد 85ساله در یک ویدیوکال حماسی هنگامی که در مراکش گلادیاتور2 را میساخت گفت: «هر چی پیرتر میشم بیشتر از تلف کردن وقتم با ساختن فیلمهای معمولی دوری میکنم. سعی میکنم هر فیلم ارزششو داشتهباشه و حرفی بزنه.
تو این مثال (ناپلئون)، مسئلهام این بود که ماجرای این وسواس روی اون زن چی بود؟ همهمون میدونیم اون تو جنگ چه هیولایی بود و چهجوری فریب میداد و ویران میکرد و میکشت. بدون هیچ رحمی. اما پاشنهی آشیلش ژوزفین بود؛ چیزی که فوقالعاده است اینه که این زن تحت تاثیر مرد کوچکی قرار نگرفتهبود.»
ژوزفین خود اما تاریخ پر و پیمانی دارد: به دنیا آمدن در دریای کارائیب متعلق به فرانسه، ازدواج، خیانتهای سریالی، بیوه شدن، زندانی شدن قبل از دیدار با ناپلئون در 1795 و ازدواج با او ماهها بعد. به گفتهی اسکات، در ابتدا او تنها به پول ناپلئون علاقه داشت:
«وقتی که این بابا سیساله شد امپراتور فرانسه بود؛ این ژوزفینو ملکه میکرد؛ بنابراین شروع کرد به توجه کردن. اگر چه همچنان میخواست حسودی این سوارکارو دربیاره. به خاطر همینه که این داستان اینقدر برام سرگرمکننده است.» او دیوید اسکارپا را استخدام کرد -کسی که پیشتر، «همهی پولهای دنیا» را برای او نوشته بود- و تمرکز خود را حفظ کرد. اسکات گفت: «این کار خیلی سخته، چون وقتی میخوای از ناپلئون حرف بزنی صحبت از نبردها آسونه، به خاطر همین افسارشو تو دست داشتم، و به ژوزفین برمیگشتم. و به وسواس ناپلئون دربارهی او.»
اسکات میدانست برای نشان دادن این وسواس به چه کسی نیاز است. او به شدت به بازی خواکین علاقه دارد. همانطور که در نقش کومودوس در گلادیاتور به بازی او علاقه داشت. او دربارهی تجربهی گلادیاتور و خواکین میگوید: «او یکی از بهترین بازیگرانی است که من با او کار کردم.»
او از بازی او در «جوکر» تاد فیلیپس -فیلمی که کمی قبل از سر هم کردن ناپلئون به دست اسکات منتشر شد.- هم خوشش آمدهبود. (یک فیلم «ترسناک»، به جز این که اسکات اعتقاد داشت از خشونت چشمپوشی کردهبود و البته چندان هم طرفدار فیلم نبود.) اسکات میگوید: «من به فینیکس خیره شدهبودم و گفتم این شیطان کوچک، خودِ ناپلئون بناپارته، قطعا از نقش خوشش مییاد.»
بنابراین با فینیکس تماس گرفت. فینیکس دربارهی امضای قرارداد میگوید:
«حقیقت این است که کار کردن دوباره با ریدلی یک ایدهی نوستالژیک بود. من تجربهی فوقالعادهای از کار کردن با او در گلادیاتور داشتم, آن زمان بسیار جوان بودم، اولین فیلم بزرگم بود. واقعا همچون تجربهای را، دوباره آرزو میکردم یا چیزی شبیه به آن را. او قبلا برای نقشهای دیگر به سراغم آمدهبود اما هیچ کدام چیزی نبود که برای جفتمان مطلوب باشد و من واقعا از وارد شدن به کاری که چنین ویژگیای را داشتهباشه، آن هم با ریدلی، خوشم میآمد.»
اینجا اسکات دربارهی فینیکس گفت: «او هر کتابی که دربارهی ناپلئون بود، خوند.» فینیکس با خنده میگوید: «من یه کتابم تموم نکردم.» بزرگترین نتیجهی تحقیق او دربارهی ناپلئون البته این بود: «شما دو نفر آدم پیدا نمیکنید که دربارهی یک داستان از ناپلئون توافق داشتهباشند. اطلاعات بسیار زیادی دربارهی او هست و بسیاری از روایتها با هم تناقض دارند. اگر میخواهید درکی از ناپلئون داشتهباشید باید به خوانش و نظر خودتون اعتماد کنید. چون اگه این فیلمو ببینید متوجه میشید که این خوانش ناپلئون از چشمای ریدلیه. جهان ناپلئون جهان کاملا پیچیدهایه. منظورم اینه که بسیار پیچیده و درهمتافته است. چیزی که ما دنبالش بودیم این بود که حسیو که از این مرد ساطع میشد نشون بدیم.»
فیلمنامه نوشته شدهبود، اما اسکات و فینیکس آن را گرفتند و تغییرش دادند و به آن افزودند. چنان که اسکات میگوید: «فکر کن که اون قرار بود بیاد و تو دو هفته رو نابود کردی رفته. بعد دو هفته مییاد و میگه من نمیدونم باید چیکار کنم، من گفتم چی؟ دوباره: «من نمیدونم باید چیکار کنم.» گفتم بیا بشین. ما واسه ده روز نشستیم و صحبت کردیم، صحنه به صحنهی فیلمو با هم بررسی کردیم. به یه معنا ریزبهریز فیلمو تمرین کردیم.» مخلص کلام هر دوی آنها این بود که نتیجهی این تلاشها حذف شدن بسیاری از دیالوگها و صحنهها بود. اگر ساده بگوییم، جلوههای بصری به جای آن بخش سنگینی از کار را پوشش دادهاند. اسکات چنین میگفت که فینیکس در چشم به هم زدنی به ناپلئون بدل شد.
ناپلئون فینیکس خجالتآفرین و بیشرم است. «سرنوشت مرا اینجا آورد. سرنوشت این برهی چاق را به من هدیه داد.» او خرخرکنان این را گفت و به ناهارش خیره نگاه میکرد. کلیشهای در کار نبود. اسکات گفت: «من و او جفتمان به چیزهای آسیبدیده علاقه داریم.» او دوباره به گلادیاتور ارجاع میداد، مخصوصا آن صحنهای که پدر کومودوس، مارکوس اورلویس (ریچارد هریس) به او میگفت که امپراتور نمیشود. کومودو میپرسد: کدام پیرمرد خردمندی قرار است تخت مرا اشغال کند؟ او همزمان با این ارجاع گفت: «ما همه اینجوری بودیم که اوه! با این بازی هوش از سرم رفت. او بهترین بازیگر برای چیزهای آسیبدیده است. ناپلئون فینیکس به نوعی شکسته است. و زن او عملا نابودش میکند.»
جودی کامر بازیگر ژوزفین بود. او به تازگی در فیلم آخرین دوئل با اسکات همکاری کردهبود. او کمی برای بازی در ناپلئون آمادهسازی کرده بود قبل از این که به خاطر بازی در یک نمایش برنامهریزی شده مجبور به استعفا شود. اسکات گفت: «از جهاتی این اتفاق بد نبود. او یک نمایش عالی بازی کرد و من ونسا را پیدا کردم.» او ونسا کربی را از یک سریال درام به نام هزارتو (2012) که کمپانی فیلمسازیش ساخته بود میشناخت. به نظر او بازی ونسا در تکههایی از یک زن (2020) محشر بود. او در آن فیلم نقش پرنسس مارگارت را بازی میکرد. (ریدلی اسکات واقعا از فیلمهای پادشاهی خوشش میآید «بسیار خوب است») وقتی که کامر بیرون رفت، اسکات از کربی خواست تا ژوزفین را بازی کند. او آن شب فیلمنامه را خواند و از آن خوشش آمد.
ونسا کربیز تنها یک ماه برای آماده شدن وقت داشت. او میگوید:
«من دوست دارم حداقل سه ماه برای آمادهشدن داشتهباشم اما فقط یک ماه داشتم. این دلهرهآور بود. از همان زمان که شروع به مطالعه کردم، هزاران کتاب دربارهی ناپلئون بود و تنها 60 کتاب دربارهی ژوزفین. این چیزی بود که داشتم. مطالعه دربارهی او برایم لذتبخش بود. زندگی او حیرتآور بود. هر سال آن، شیوهای متفاوت داشت. من دوست دارم به نقش زنانی رو بیاورم که زیاد آنها را نمیشناسیم و زندگی پرشوری داشتهاند.»
او برای آماده کردن نقش، زمان زیادی را در مالمایسون، خانهی ژوزفین گذراند. و از مقبرهی او بازدید کرد. او سپس میگوید: «رفتن به خانهاش، پشت یک کلیسای کوچک، بسیار دورتر از پاریس و سپس بازگشتم به پاریس، برای دیدن بنای او. آری این همان بنای بزرگ است.» تجربهای که تاثیر عمیقی بر او گذاشت. «من به خاطر او بسیار احساسی شدم.»
فینیکس هم به مقبرهی ناپلئون رفت و از نقاط حساس نظامی هم بازدید کرد ولی برای او چنان تاثیرگذار نبود. او میگوید: «من به همهی موزهها رفتم؛ آره جذابه ولی نگاه کردن به شمشیرها و …، منظورم اینه که کیه که اهمیت بده. صادقانه منظورم اینه که من میخوام یه چیز معرکه از توش دربیارم. ولی خب آره، داری راه میری و به چیزا نگاه میکنی و یههو میگی عجب، اون یه ژاکت خیلی کوچیکه.»
ژوزفینِ کربی فریبنده است. شناختن او غیر ممکن است. او صریح اما شکننده و اثیری است؛ حتی تا حدی بیگانه. «این کاملا کار اوست» اسکات میگوید: «ونسا فوقالعاده است. خودش اطلاعاتش را به دست میآورد؛ خودش تحقیق میکند و نتیجهاش به زیبایی آشکار میشد. من عاشق غافلگیر شدنام.»
به گفتهی کربی که چنین چیزی ساختهی اوست، همهی اینها نتیجهی تحقیق است. در واقع در مقابل کشفیات فینیکس دربارهی ناپلئون، شخصیت ژوزفین کمی مبهم بود: «چیزی که دربارهی او بسیار مرا به چالش کشید و تا حدی گیچکننده بود؛ این بود که هر کتابی چه دستهاول چه دستهسوم: مستندات، شواهد و نامههای ناپلئون و… همگی با هم فرق داشت. ژوزفین، همین تناقض عظیم بود. هر زمان که فکر کردم که بالاخره فهمیدم ژوزفین کیه و چهطوری باید بازی کنم؛ یه چیزی میومد و خرابش میکرد.» ژوزفین در عین مطیع بودن در تصمیمات دستکاری میکرد. بعضی وقتها روابط مخفیانهی بسیار زیادی داشت. سپس به یک «همسر فوقالعاده» تبدیل میشد. کربی با تکیه بر همهی اینها توانست نقشش را دربیاورد.
در فیلم، چنان تناقضهایی کمک کرده است تا ببینیم چرا ناپلئون تا این حد دچار وسواس بود. در یک سکانس، صدای بیرون از تصویر او (که یکی از نامههاي او به ژوزفین را میخواند) توضیح میدهد که او رفته تا مصر را «آزاد» کند. در حالی که ایتالیا را همین الآن فتح کرده است و نقشههایی برای حمله به انگلیس دارد. او در ادامه میگوید:
«اما دستآوردهای من ناچیز به چشم میآیند تا وقتی که ما را از هم جدا نگه دارند.»
او این را میگوید، آن هم هنگامی که ما او را در حال منفجر کردن یک هرم میبینیم. کربی فکر میکند که «عرفان» او بود که باعث میشد ناپلئون با او بماند، بر خلاف روابط مخفیانهی فاششدهی بسیاری که داشت و جدال دائمی آنان، او از ناپلئون یک احمق میساخت.
«او این توانایی ذاتی را داشت که باشکوه باشد و همزمان در ژرفای خود احساس بیارزشی بکند. یک روان کاملا دردناک. اندوهی بزرگ برای او گریبان من را گرفت.»
اسکات، فینیکس و کربی هر سه، قصد داشتند به بخشهای مبهم داستان احترام بگذارند و به تلهی این ژانر، ژانر زندگینامهای نیفتند. آنان هر کاری کردند تا همه چیز تازه باشد، تا یکدیگر را سرپا نگه دارند و تا از چیزی که از یک درام تاریخی انتظار میرود فراتر روند.کربی میگوید:
«از همان اول میخواستیم بتوانیم به هر جایی سرک بکشیم. هر جایی که بشود، تصور کنید که ما با هم ایم، دست در دست راه میرویم و هر چیزی میتواند در لحظه رخ بدهد. تا وقتی که از طبیعت کار فراتر نمیرفت هیچ چیزی خط قرمز نبود.» و اسکات هم عاشق این ایده بود:«بزرگترین تعریف من برای هر برداشتی این بود: خدایا، این دیگه از کجا اومدهبود؟» او خندید. و این خندیدن بسیار زیاد سر این فیلم رخ دادهبود.
در صحنهی طلاق آنان _ یک صحنهی احساسی حول یک مراسم کلیسایی -ناپلئون هنگام گریستن به ژوزفین سیلی میزند. این یک غافلگیری بود. اسکات میگوید: «این جزوی از نقشه نبود. همینجوری زد تو گوشش، حتی به خودشم نگفته بود، همهی اتاق اینجوری شد [سنگین نفس کشیدن]. و میدونی، صحنهای که قرار بود کسلمون کنه یههو به جادو تبدیل شد.» البته کربی میدونست. فینیکس توضیح میدهد که آنها گفتوگویی داشتهاند. «ونسا بهم گفت که هر کاری که حست بهت میگه رو انجام بده و من گفتم تو هم همینطور. او ادامه داد: میتونی بهم سیلی بزنی، منو بلند کنی، منو بکِشی، صحبت کنی، هر کاری! این توافقو داشتیم که همو غافلگیر کنیم و لحظههایی خلق کنیم که در اصل وجود نداشتند، چون جفتمون میخواستیم کارمون به خاطر صحنه، کلیشهای نشه. منظورم لحظاتیه که همه چی به خوبی هماهنگ و تزیینشده است. ما میخواستم تا این رابطهی دمدمی و عجیبو
غریب را نشان دهیم. چیزی بهچنگدرنیامدنی و خطرناک دربارهی برهمکنش آنان وجود داشت. اما همچنان پر از عشق و لحظاتی پر از حرارت. یکی از چیزهایی که من و ونسا دربارهاش حرف زدیم این بود که چهطوری باید همهی اینا رو تو طول فقط یه صحنه نشون بدیم. ما رابطهای میخواستیم که شاید درکش برای مردم سخت باشه.»
فینیکس مدتی دربارهی این موضوع توضیح داد و شگفتانگیز بود. آشکار است که او و کربی برای تصویر کردن این ازدواج درکنشدنی به کاوشی روانشناختی رفتهبودند. او میگوید:«ما هرگز کامل نفهمیدیمش. نمیدونم میشه اسمشو گذاشت عشق یا نه. اصلا نمیدونم چی بود. اما ما همدیگه رو تشویق میکردیم و از هم میخواستیم تا تو لحظاتی به هم شوک وارد کنیم.»
کربی هم تایید کرد:«دقیقا همینطور بود، ما از کلمات واقعی طلاقشون تو کلیسا استفاده میکردیم. وقتی وسطش همچین اتفاقی میافته، میتونی به متن وفادار بمونی و چیزای بایگانیشده رو بازسازی کنی و برگردی خونهاتون. اما ما همهاش میخواستیم همو غافلگیر کنیم. این بهترینه که یه همکار خلاق داشتهباشی و بگی اوکی همه چیز امن و امانه؛ من با تو ام و ما قراره با هم به جاهای تاریک سرک بکشیم.» طبق توضیح فینیکس، امید آنها به این بود که چنین کارهایی فیلم را «زنده» کند. او گفت که این واقعیت هم کمککننده بود که اسکات «میتونه اینطوری روی این تولید عطیم مانور بده، بسیار زیرکانه، انگار یه فیلم مستقل 10 میلیون دلاریه.» یکی از راههایی که او چنین کاری میکند، داشتن دوربینهای متعدد در هر لحظه و همه جاست.
این فیلم در مدت 62روز فیلمبرداری شد. بیشتر در انگلستان، بخشی در مالت با دوربینهای همهجا حاضر. اسکات میگوید:«اگه من هشتا دوربین داشتهباشم، کار هشت بار سریعتره.» برای دو نبرد بزرگ _ آسترلیتز و واترلو _ او 12 دوربین روی صحنه داشت. نبرد آسترلیتز به دو دسامبر 1805 بازمیگردد. این جنگ یکی از حیلهورزانهترین موفقیتهای استراتژیک ناپلئون بود. فریب اتریشیها و روسها از طریق غبار و یخ و برانگیختن آنان برای حمله به فرانسویها قبل از آن که با توپ به یخ زیر آنان شلیک کند. در فیلم اسکات، خون با آب میآمیزد و با غرق شدن سربازان و اسبها در همهجا پراکنده میشود. برای نبرد واترلو که یک دهه بعد اتفاق میافتد، اسکات با 800 سرباز اضافی چیزی بزرگتر را به تصویر میکشد.( و هزاران سرباز دیگر که با جلوههای بصری اضافهشدهاند، بیآن که مشخص باشد.) آبوهوا افتضاح است، باران میبارد و باد میوزد. یک سکانس بیزرقوبرق. خراشیده و خاکی. اسکات میگوید:« خب من دوستش داشتم. زندگی این نیست؟ واقعیت این نیست؟»
ناپلئون در طول زندگیاش در 60 جنگ مبارزه کرد. اسکات میگوید:«او یک جنگافروز بود.» در حالی که تنها چند جنگ او را در فیلم خود پوشش داده است. «همانند سکس، اکشن هم خستهکننده میشود.» (پیش از این او در این گفتوگو نظرش را دربارهی اولی گفتهبود:«سکس مثل ضربانقلب خستهکننده میشود. وقتی در فیلمها سکس میبینم و آنها قوز میکنند یا نفسنفس میزنند با خودم میگم خدایا من میرم یه آبجو بگیرم، خستهکننده است.») «مردم فکر میکنن اکشن صحنهی مهم فیلمه، نه ضرورتا. یک دیالوگگویی خوببازیشده و زیبا میتونه صحنهی مهم فیلم باشه، فرد همیشه میتونه به چنین چیزی امیدوار باشه و براش تلاش کنه.» سکانس واترلو واقعا بزرگ است. بسیاری از افراد واقعی سوار بر اسب با آرایش ناپلئون، مانند گروههای رقص مرگ گرد هم آمدهاند. این قطعا تحریککننده نیست ، حتی غیرعاطفی ست. اسکات میگوید« من احساساتی هستم، نه سانتیمانتال. سانتیمانتال کلمهی بدیه، حقیقی نیست. احساس فرق میکنه. احساس یه چیزیه میون خودت و خدات. ولی سانتیمانتال یه احساس رنگرنگیه جایی که حتی ضرورتش معلوم نیست.»
از دیدگاه کربی، فیلم از ذهن ناپلئون بهره میبرد یا دست کم از نسخهی فیلمی آن.«خواکین با روان سر و کار داره و روان ناپلئون عجیب و غریبه. فیلم همچین حسی داره، یه جوراییه عجیبه. ناپلئون مثل راسل کرو تو گلادیاتور شگفتانگیز و رواقیمسلک نبود. اون یه دیکتاتور بود، یه جنایتکار جنگی. و این نمیتونه هیجانانگیز باشه چون این مرد هزاران نفرو بدون ضرورت کشت. تا یه امپراتوریو بگیره؟ برای چی؟ به هر حال در نهایت تمامیش از هم پاچید. همچین روان وحشیای مثل جهنم خطرناکه و این فیلم تصویری از اونه.»
فیلم تقریبا سه ساعت است. اسکات دوست دارد که اپل (که هزینههای فیلم را تامین کرده) آن را در نهایت به نمایش دربیاورد. اما داراییای که اکنون دارند بسیار ناچیز است. فینیکس دربارهی زندگی ناپلئون میگوید «این یک داستان خیرهکننده است. امیدواریم که جالبترین لحظات را ثبت کردهباشیم.» حتی بدون بواسیر.